ميتراود مهتاب ، ميدرخشد شب تابنيست يک دم شکند خواب به چشم کس و ليک غم اين خفتهي چندخواب در چشم ترم ميشکندنگران با من استاده سحرصبح ميخواهد ازمن کز مبارک دم او آورم اين قوم بهجان باخته را بلکه خبردر جگر ليکن خاري، از ره اين سفرم ميشکنددستها ميسايم ، تا دري بگشايم